موسیقی نو: امسال هم سال مولانا بود، هم سال او. نشان شوالیه فرانسه که در آبانماه به استاد مسلم موسیقی اصیل ایرانی، شهرام ناظری اهدا شد، مدت زیادی تیتر اکثر رسانههای داخلی و خارجی بود؛ جایزهای که با حضور معاون ریاست جمهوری فرانسه از سوی تئاترشهر پاریس به هنرمندان برگزیده جهان اهدا میشود.
یک ماه بعد از آن، خبر دیگری، شهرام ناظری را در صدر خبرهای هنری قرار داد؛ اهدای نشان عالی میراث فرهنگی آمریکا در مراسمی با حضور رئیس سازمان ملل متحد! حالا دیگر وقتی شهرام ناظری در فرانسه کنسرتی برگزار میکند، بیش از ۹۰ درصد از تماشاگران را فرانسویها تشکیل میدهند؛ حالا دیگر صدای او، صدایی جهانی است و شنیدن اشعار مولانا از حنجره او برای مردم جهان لطف دیگری دارد.
در یک شب بارانی با او قرار میگذاریم، وقتی دارد کولهبار سفرش را برای اجرای کنسرتی در مراسم مولانا در قونیه میبندد. امسال هم سال مولانا بود، هم سال شهرام ناظری. به خانهاش که میرسیم، برف را میبینیم و کوههایی که درست روبهروی پنجره خانهاش قرار دارند. گروهی قبل از ما با او قرار دارند و گروهی بعد از ما. با این حال در طول ۲ ساعت و نیم مصاحبه با مهربانی روبهرویمان مینشیند و به سؤالهایی که بسیاری از آنها، دیگر برایش تکراری است، با صبوری تمام جواب میدهد و تا لحظه آخر در برابر فلاشزدنهای پی در پی دوربین عکاس مجله لبخند میزند و فقط میپرسد:
تمام نشد؟
سرآغاز گرهخوردن شما با موسیقی؟
همیشه اول هر مصاحبهای گفتهام که مادرم اولین کسی بود که مرا به سوی هنر هدایت کرد. مادرم اهل ادبیات و موسیقی بود؛ خیلی جدی و منظم از ۳ سالگی با من شعر و موسیقی کار میکرد و پدرم ساز میزد و آواز میخواند. در کل خانواده پدریام همه اهل ادبیات و موسیقی بودند. اولین کلاسی که در کرمانشاه بهوجود آمد و موسیقی را به طور جدی و اصولی با تدریس ردیفهای موسیقی و نت آموزش داد، متعلق به خانواده ناظری بود.
همین خانواده ناظری انگیزه اصلی علاقه مادر شما به هنر بود؟
نه، زمینههایی هم در خانواده او وجود داشت و خودش هم خیلی با جدیت موسیقی را دنبال میکرد و علاقهمند بود و این علاقه را در من هم پیدا کرده بود. هیچوقت آموزشهایش از سر اجبار نبود. شیرینترین لحظات کودکیام هم زمانی بود که کنار مادرم مینشستم و برایم شعر و آهنگ میخواند و عمهام هم داستانهای شاهنامه را برایم تعریف میکرد.
چطور متوجه علاقه شما به موسیقی و شعر میشد؟
همین که هر روز با او تمرین میکردم و لذت میبردم و خسته نمیشدم، مادرم را مطمئن میکرد که باید هر روز جدیتر از روز قبل به من آموزش بدهد. از همان کودکی هم شعر میگفتم و هرچه عمهام برایم از شاهنامه میگفت، من دوباره آنها را به صورت شعر بازسازی میکردم و میخواندم.
محیط زندگی مثل مدرسه، مانعی برای این همه ذوق و علاقه نبود؟
من در محله برزه دماغ کرمانشاه به دنیا آمدم؛ در کوچهای به اسم یخچال؛ چون آن زمان یخچال در هر خانهای نبود. ولی ما یک یخچال داشتیم پدر و مادرم به ابوالیخچالی معروف بودند. پایین این کوچه مدرسهای بود به نام مدرسه کورش که بازهم شانس آوردم چون مدیر مدرسه فردی بود به اسم آقای نیکروش که اهل قلم و ادبیات بود و ناظم مدرسه هم آقای همتی بود که شعر میگفت و آهنگ میساخت و سنتور میزد و در رادیو کرمانشاه هم برنامه اجرا میکرد؛ این بود که مدرسه هم به پرورش ذوق و استعداد من کمک کرد.
از همان زمان موسیقی برایتان جدی شد؟
نه، چون در خانواده ما هنرمند زیاد وجود داشت و من همه اینها را متعلق به ذوق و علاقه میدانستم. فکر میکردم مثل سایر افراد خانوادهام، این علاقه سرشار من به هنر، یکجور دلمشغولیام میشود و مسیر زندگیام مثل آنها قطعا راه متفاوتی از هنر خواهد بود.
و زمزمههای نخستین، سوای آنچه در خانه اتفاق میافتاد؟
چون مدیر و ناظم مدرسه جنس هنر را میفهمیدند، یکجور مشوقم بودند؛ طوری که هر روز سر صبحگاه پیش از آنکه به کلاس برویم، آواز میخواندم و خیلی وقتها هم که سر کلاس میرفتیم، ناظم مدرسه یا معلمی میآمدند و میگفتند ناظری بیاید پای تخته آواز بخواند. برایشان جالب بود که یک دانشآموز دبستانی آواز بخواند.
برای به ارثبردن هنر، ژن مهمتر است یا عوامل دیگر؟
اینکه یک هنرمند از بچگی آن هنر را یاد بگیرد و در ژن و خونش باشد، خیلی در پیشرفت کارش مهم است؛ مثل معجزه است. به نظرم تاثیر آن یادگیری، خیلی بیشتر از آن است که کسی در بزرگسالی بخواهد یک هنر را یاد بگیرد.
در آن زمان چه شعرهایی میخواندید؟
موسیقی محلی کردی و ردیفهای آوازی را با اشعار ادبیات ایران میخواندم. درست است که معانی عمیق آنها را درک نمیکردم اما کمکم انس گرفتم و توانستم با مضمون اشعار هم ارتباط برقرار کنم.
مادرم ازنظر روانشناسی میدانست چطور مرا تشویق کند که یکدفعه بتواند تاثیر بر من بگذارد. مثلا اتاقی که من در آن میخوابیدم؛ وارد اتاق دیگری میشد و بعد تازه وارد هال خانه میشد. یک روز صبح که از خواب پا شدم و به اتاق دیگر آمدم که از هال بروم آن دست حیاط، تا صبحانه بخورم، دیدم یک کتاب وسط اتاق افتاده است؛ کتاب را باز کردم و دیدم یک کتاب قدیمی حافظ است. از مادرم پرسیدم «این کتاب از کجا آمده؟». چون تمام کتابهای کتابخانه را میشناختم و تا آن روز آن کتاب حافظ را ندیده بودم. مادرم با تعجب گفت: «نمیدانم، شاید این کتاب آسمانی باشد و از آسمان آمده!». و همین حرف او باعث شد تا من این کتاب را مثل گنجینهای باارزش حفظ کنم و هیچوقت آن را از خودم جدا نکنم.
این کارهای او باعث میشد تا من با اشتیاق آن کتاب را بخوانم و با آن انس بگیرم. این کتاب برای من حکم هدیهای آسمانی و خدایی داشت.
غیر از مادر، کدام شخصیت، تاثیر بزرگی بر شما گذاشت؟
آشنایی با درویشی به نام نعمت علی خراباتی که مرا یکجور نشان کرد و گفت این بچه یک چیزی میشود. سالیان سال با او زندگی کردم که در نوع خودش مثل دائرهالمعارفی بود که ادبیات، موسیقی و تاریخ ادبیات ایران مثل شرح هزار سال مبارزات قوم ایرانی، نهضتهای ایرانی و بسیاری از علوم دیگر را به من یاد داد. علاقهای که مادرم به ادبیات در وجودم نشاند، توسط این استاد به بار نشست و هر روز بالندهتر از روز قبل شد. با ادبیات کلاسیک ایران، ادبیات عرفانی ایران و ادبیات حماسی ایران توسط او آشنا شدم و بعد باز شانس آوردم و با بزرگترین استاد ادبیات کرمانشاه به اسم استاد بهزاد کرمانشاهی آشنا شدم – که از دوستان داییام بودند– و من ادبیات ریشهای را نزد او کامل کردم. مقام بزرگی داشت؛ طوری که شفیعی کدکنی و مرحوم مهدی اخوانثالث هر وقت به کرمانشاه میآمدند، به دیدار ایشان میرفتند.
از خانواده ناظریها بگویید.
عمویم منوچهرخان ناظری فیلسوف بزرگی بود؛ حضورش، وجودش و حتی قیافهاش سمبلیک بود. نصرتاللهخان ناظری – نوازنده تار – عموی دیگرم بود. حاجی خان ناظری بزرگ خاندان ناظری از نظر موسیقی بود و نوازنده تار و شاگرد درویشخان کلنل وزیری بود. کیخسرو پورناظری از استادان مسلم موسیقی ملی ایران محسوب میشد و بسیاری از اقوام و دوستان، که با هنر آشنا بودند و همین موهبتها برایم کافی بود تا اینچنین با ادبیات و موسیقی و در یک کلمه هنر پیوندم ناگسستنی شود و از آن به بعد استادان دیگر فقط به تکمیل تجربههای فنی من کمک کردند.
اولین آوازهایی که از شما پخش میشد؟
از همان ۶ سالگی که به مدرسه رفتم، موسیقی برایم جدی شد. همان آهنگهایی که با مدیر و ناظم ضبط میشد، گاهی از رادیو کرمانشاه هم پخش میشد و در ۹ سالگی هم در تلویزیون تازهتاسیس تهران، به صورت زنده آواز خواندم که بسیاری از موزیسینهای آن زمان از استعداد من تعجب کردند و از پدرم خواستند که مرا در تهران نگهدارند تا به هنرستان عالی موسیقی بروم ولی پدرم قبول نکردند تا اینکه خواهرم در تهران در رشته پزشکی قبول شد و خانوادگی به تهران آمدیم.
تهران روحیه شما را عوض نکرد؟
چندتا از عموهایم در چهارراه مجدالدوله نیاوران زندگی میکردند، تابستانها به تهران میآمدیم و گاهی ۲ ماه میماندیم. من تهران را دوست داشتم؛ البته تهران آن موقع! یک لطف و حال و آرامش خاصی داشت. سر پل تجریش که میرسیدیم، روح از تنم جدا میشد؛ بسکه باصفا بود ولی الان میبینید که تهران مثل شهر آدمخوارها شده است! چون آن محیط را از سالها قبل میشناختم و علاقهام به موسیقی برایم جدی شده بود، عوض نشدم و پایبند به موسیقی ماندم.
و تهران که آمدید؟
۴ سال به هنرستان موسیقی رفتم و در زمینه سازها و آواز، آموزشهایی دیدم و پیش محمود کریمی ردیفهای موسیقی را تمرین کردم.
مگر ردیفهای موسیقی را نمیشناختید؟
چرا ولی به آن صورت که استاد کریمی ردیفها را تلفظ میکرد و میخواند تمرین میکردم؛ چون همیشه معتقدم آدم باید از صفر شروع کند تا خوب یاد بگیرد. این خصوصیت شاگرد بودن هنوز در من به قدرت خودش باقی است و اگر کارم رنگ و بویی دارد و حس و حالی در صدایم هست و اگر معروفم به اینکه مقلد نیستم و اهل خلاقیتام و شهودی با موسیقی برخورد میکنم و فیالبداهه خلق میکنم که تجلیها هم در لحظه خلق اتفاق میافتد و با تقلید نمیتوان به کشف و خلاقیت رسید، به خاطر همین خصوصیت شاگردبودنام است. هیچوقت دلم نخواسته کرسی استاد سالاری درست کنم و همیشه خودم را شاگرد دیدهام.
استادی بود که آرزو داشته باشید به شاگردیاش برسید؟
برای رفتن به درجه عالیتر ردیف در مکتب صبا نزد استاد عبدالله خان دوامی بودم که این استادان در آن زمان حکم ستونهای آواز را داشتند. مثل نورعلی برومند. خیلی دلم میخواست به شاگردی مکتب نورعلی برومند هم برسم. تا اینکه یک گوشهای از آواز من به گوش ایشان رسید و خیلی خوششان آمد و آنقدر علاقهمند شدند که گفته بودند این صدا از ماست.
تشویق کدام استاد در آن سالها خیلی ارزشمند و تاثیرگذار بود؟
هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه) رئیس مرکز موسیقی صدای ایران در آن زمان بود و نقل میکرد که یک روز جلسهای در رادیو داشتیم و از استاد نورعلی برومند دعوت شده بود تشریف بیاورند و در شورای رادیو شرکت کنند. وقتی استاد برومند توی جلسه شورا مینشیند، دست میکند در جیبش و نوار صدای مرا بیرون میآورد و میگوید: «اول این نوار را بگذارید خستگی راه از تنم برود، بعد جلسه را شروع میکنیم». وقتی نوار را میگذارند، میبینند صدای ناظری جوان است.
اولین اجراهای جدی شما در رسانهها و جشنوارهها به چه سالهایی برمیگردد؟
از سال ۱۳۵۴ با تشویق هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه) شاعر بزرگ ایران و با تشویق و تأیید استاد نورعلی برومند وارد رادیو ایران شدم و اولین کار خودم با تلفیقی از شعر شیخ بهایی به صورت یک تصنیف و مثنوی نی نامه مولانا جلالالدین بلخی با تار استاد محمدرضا لطفی پخش شد و سال بعد هم در اولین کنکور موسیقی سنتی در آزمون باربد در رشته آواز شاگرد اول شدم و از طرف هوشنگ ابتهاج و استاد نورعلی برومند انتخاب شدم تا در جشنواره جهانی توس ۱۳۵۶ و جشنواره هنر شیراز ۱۳۵۷ شرکت کنم و برگزیده شدم که هر دو اتفاق مهمی بود که یک جوان ۲۳ ساله برای این ۲ جشنواره مهم بینالمللی انتخاب شود. جشنواره توس برگزار شد؛ یک شب در مزار عطار و ۲ شب در مزار فردوسی و خیلی از کارشناسان ما ایراد گرفته بودند که چرا در جشنوارهای با این درجه از اهمیت، افراد باتجربهتر را انتخاب نکردید و هوشنگ ابتهاج و استاد برومند هم گفته بودند: «این جوان با دیگران فرق دارد».
در آستانه برگزاری جشن هنر شیراز، زمزمههای انقلاب بالا گرفت و این جشن برگزار نشد.
و شما وارد جوش و خروش مردم در فضای انقلابی سال ۱۳۵۷ شدید؟
من انقلابی بودم. سال ۱۳۵۰ موج بزرگی در ایران به وجود آمد. مرکز حفظ و اشاعه موسیقی ـ که به همت استاد داریوش صفوت پایهگذاری شده بود ـ بخش تولید موسیقی ایران به عنوان ۲ قطب مهم موسیقی درآمدند که موسیقی همراه با تعهد اخلاقی و اجتماعی را ترویج میکرد و اگر هنرمندی همراه با این تعهد عمل نمیکرد، نمیتوانست وارد این ۲ مرکز شود؛ مگر آنکه تربیت هنری درست داشته باشد و تعهد هنری و اخلاقیاش ثابت شده باشد.
من هم جذب این ۲ محیط شدم و خود به خود یک نوع باور انقلابی پیدا کردم.
این باور انقلابی را تعریف کنید.
مقید به یک چهارچوبهایی شدم. با کارهای مبتذل و مخالف با اصول هنر مخالفت میکردم و مقابل این کارها میایستادم. به خاطر همین وقتی زمزمه انقلاب بالا گرفت، ما جزو اولین گروههایی بودیم که از رادیو، دستهجمعی به همراه تمام موزیسینهای معروف استعفا کردیم و این گروه، همان جماعتی شد که کانون هنری چاووش را تاسیس کرد . بعد هم نوارهایی به اسم «چاووش» از سوی این مرکز منتشر شد که روی مردم بهخصوص نسل جوان بسیار تاثیرگذار بود.
این آهنگهای تاثیرگذار، به عبارتی در همان جرگه سرودهای انقلابی قرار میگرفت. چطور از فضای سرود دوباره به فضای موسیقی اصیل راه پیدا کردید؟
۳ ـ ۲ سال که از انقلاب گذشت، موسیقی هم دوره گذارش را طی کرد و وارد فضای موسیقی واقعی شد و اولین کسی که در ایران به این مفهوم رسید، من بودم و ۳ کار به اسم «بنمای رخ»، «از صدای سخن عشق» و «موسی و شبان» در سال ۱۳۵۸ از من منتشر شد و با این ۳ کار، فصل دیگری در زمینه موسیقی سنتی ایران باز شد.
استادان آواز آن روزگار درباره شما و صدای شما چه میگفتند؟
استاد برومند به این نوع صدا علاقهمند بودند. ایشان میگفتند صدای تو برای من بیشتر بوی ایران را دارد. در کنار ایشان، استاد دیگری به نام داریوش صفوت ـ که از قطبهای موسیقی در آن زمان و پایهگذار مرکز حفظ و اشاعه موسیقی بودند ـ خیلی مرا تشویق کرد و آگاهم کرد از نوع فرهنگ صدایی که دارم. من تا آن زمان که نوجوان بودم نمیدانستم ولی این ۲ استاد باعث شدند تا من بدانم صدایم چه جور صدایی است.
به گفته آنها صدای شما چه جور صدایی است؟
دکتر داریوش صفوت میگفتند در صدای تو یک جور فضای حماسی وجود دارد؛ یک جور تاب، موج و دندانههایی هست که به صدای تو لحن حماسی میبخشد که این نوع صدا خیلی برای ما باارزش است چون این صدای حماسی قرنهای قبل در آواز ایران بوده ولی به خاطر مشکلات تاریخی از بین رفته و حالا به طور ژنی و ناخودآگاه در صدای تو مستتر شده، باید این خاصیت صدایت را حفظ کرده و تقویتش هم بکنی.
چطور باید خصوصیت ذاتی صدایتان را حفظ میکردید؟
اینکه مبادا تحت تأثیر خوانندگان همعصر خودت، این چین و شکن صدای تو از بین برود و این دندانهها صاف شود و حالت حماسیاش را از دست بدهد و تبدیل به نوحهخوانی شود.
از «گل صدبرگ» بگویید.
«گل صدبرگ» در سال ۱۳۶۰ منتشر و پرتیراژترین نوار موسیقی اصیل تاریخ ایران شد که در میان ایرانیان داخل و خارج کشور، اثر محبوبی شناخته شد و تاثیرگذاریاش بر مردم بهخصوص نسل جوان غیرقابل انکار است. آن اثر، ارزشهای خاصی داشت و حتی یک موج انقلابی در میان جوانان برای گرایش به موسیقی اصیل ایرانی ایجاد کرد.
و بعد هم «یادگار دوست» و «شورانگیز» و… آثار دیگر! و کارهای ارکستری زیادی انجام دادم مثل «زمستان» یا «در گلستانه».
این تنوع آثار از کجا ریشه میگیرد؟
من در زمینههای مختلفی کار کردهام و اگر سراغ کاری رفتهام، خیلی ریشهای با آن برخورد کردهام. مثلا برای اولین بار من در آثارم از تنبور استفاده کردم در حالی که در آن زمان، کسی تنبور را نمیشناخت؛ به خاطر همین یک نقش ریشهای پیدا میکند و به نوعی در معرفی آن فرهنگ مؤثر واقع میشود.
چون تنبور فقط یک ساز نیست و به فرهنگی که متعلق به چند قرن است، مربوط میشود؛ فرهنگی که متعلق به قومی به نام «یارستان» است و متعلق به مناطق مرزی کشور سمت کرمانشاه میشود و تحقیق درباره این ساز مثل تحقیق درباره فرهنگ یک قوم ایرانی است.
به کدام یک از کارهایتان عرق خاصی دارید؟
هر کدام از کارهایم حس و حال خاصی را برایم تداعی میکند. نمیتوانم بگویم «در گلستانه» یا «شورانگیز»، «ساقینامه» یا «مطرب مهتابرو». اما در کار آخرم «سفر به دیگر سو» سالها تحقیق کردهام و نوع بیانش و نوع تلفیق موسیقی با شعر متفاوت است و چون خیلی برایش کار کردهام مثل تز من میماند و به آن خیلی علاقهمندم. کارهایی را که در سعدآباد انجام دادهام هم خیلی دوست دارم. نمیتوانم با قطعیت بگویم، در یک حس و حال خاص به بعضی کارهایم نزدیکتر میشوم و آن کار خاص را در مقاطعی بیشتر دوست دارم.
کدامیک از خصوصیات اخلاقی خودتان را دوست ندارید؟
شاید برایتان عجیب باشد که در این مرحله از کار، من هنوز یک دفتر کار یا شرکت ندارم، هنوز مدیر برنامه ندارم؛ این بینظمیهای من باعث شده تا آثارم به طور منسجم و یکجا جمعآوری نشود. هر کدام از آثارم که به فروش میرود، دست دیگران است و به حساب من نمیرود، چون شرکت خاصی به اسم من ثبت نشده؛ خیلی عاشقانه حرکت کردم.
شعری هست که این روزها با خودتان زیاد زمزمه کنید؟
خیلی کم پیش میآید شعری را ببینم و همان لحظه روی آن آهنگ بگذارم. این شعر را به خاطر میسپارم. ممکن است ۱۰ سال این شعر در حافظه من باشد؛ نه اینکه به طور مداوم در این ۱۰ سال به آن شعر بپردازم اما گاهی وسط این شلوغیها سر میزند و دوباره در جایی دیگر؛ تا در جای خودش بنشیند و احساس کنم کارم با آن تمام شده است.
ارتباطتان با شعر چگونه است؟
من از کودکی شعر میگفتم و به طور ریشهای با ادبیات کلاسیک ایران آشنا شدم. به نظرم ادبیات در ایران پایه تمام هنرهاست و موسیقی سنتی ما نتوانسته همپای جریان خروشان ادبیات فارسی حرکت کند و به خاطر شرایط مذهبی و ممانعتهایی که وجود داشته، موسیقی همپای ادبیات حرکت نکرده؛ به خاطر همین است که نمیتوانیم موسیقی سنتی ایرانی را با شعر فردوسی یا مولانا یا شعر نو به خوبی تلفیق کنیم. من پیوند نزدیکی با ادبیات دارم و شعر هم میگویم؛ میتوانم بگویم در واقع شعر را مرتکب میشوم.
در خانه هم که تنها نیستید؟
مدام به دیدنم میآیند. مثلا دستهای از دانشجویان بوشهر یا اصفهان یا علاقهمندان یا خبرنگارانی مثل شما میآیند و به خودم که میآیم، میبینم امروز هم گذشت.
بزرگترین آرزوی شما؟
اینکه فقط چند لحظه در اتاق خودم بتوانم آرامش داشته باشم. مدتهاست به این لحظات نرسیدهام؛ حتی وقت تمرین هم نداشتهام. خیلی وقت است و به خاطر همین آرزو میکنم در جایی دورافتاده بدون تلفن یا هیچ وسیله ارتباطیای، چند روزی فقط با طبیعت زندگی کنم.
و افقهای آینده؟
لطفهای زیادی به من شده است، این جوایز مسئولیت مرا سنگینتر کرده است. تمام این اتفاقها، مواهب آسمانی است و دلم میخواهد بتوانم در برابر این برگزیده شدنها، خدمتی انجام بدهم تا بتوانم در روحم به توازنی برسم. همیشه احساس میکنم مواهبی که به من داده شده، بیش از حد و اندازههای طبیعی من است و حاصل مجموعه عملکردم بوده؛ نه فقط نوع آواز خواندنم که نوع زندگیام، عملکردم، برخوردم با دیگران و عشق ورزیدنام به زیباییها! احساس میکنم هر چه جلوتر میروم، مسئولیتم سنگینتر میشود و باید کارهای بزرگتری انجام دهم.
اگر قرار باشد مسافری از راه برسد، دوست دارید آن یک نفر چه کسی باشد؟
مسلم است که از دیدن پسرم ـ حافظ ـ همیشه خوشحال میشوم؛ بهخصوص حالا که از من دور است و اگر سرزده از راه برسد، طبیعتا خیلی لحظه شیرینی خواهد بود.
حافظ من.
طبیعی بود که در خانواده ناظریها، پسرم حافظ هم به موسیقی علاقهمند شود. من هم به شیوه مادرم از ۳سالگی به حافظ آموزش دادم و خودش هم علاقهمند شده بود و به هر کلاسی که تشخیص دادم برای پیشرفت او مؤثر است، او را فرستادم. پیانو، سهتار، دف و تئوری موسیقی را نزد چند استاد آموخت و حتی در زمینه ادبیات هم او را به چند کلاس فرستادم.
حافظ که ۱۹ساله شد، در سعدآباد برنامهای اجرا کردیم که دیدگاه خاصی را میطلبید و سازبندی خاصی لازم داشت. آهنگها را من ساخته بودم و حافظ موسیقیاش را نوشته و تنظیم کرده بود و گروهی به نام «مولوی» را تشکیل داد. این گروه در شهرهای مختلف ایران به اجرای برنامه پرداخت که بسیار تاثیرگذار بود. هنوز که هنوز است بعضی از آثار، از این اجرا در نوع ترکیب نوع سازبندی و نوع رنگ تاثیر میگیرند. بعد از آن اجرا، حافظ خیلی مورد تشویق قرار گرفت و گفت دلش نمیخواهد به همین حد اکتفا کند و میخواهد دنیای بزرگتری را تجربه کند.
گفت که میخواهد با انواع موسیقی جهان به طور ریشهای آشنا شود. خودش برای گرفتن ویزای تحصیلی از نیویورک اقدام کرد و درسش را در رشته آهنگسازی ادامه داد و موضوع پایاننامهاش شاهنامه فردوسی بود. در حال حاضر هم در رشته «رهبری ارکستر» مشغول به تحصیل است و ۴ سال است که همراه با هم در اکثر مراکز دانشگاهی و فرهنگی آمریکا چند کنسرت برگزار کردهایم که اصل برگزاریشان آشنایی غرب با فرهنگ شرق – بهخصوص فرهنگ اصیل ایرانی – است. حافظ اولین موزیسین ایرانی است که شبکههای معتبر جهانی با او مصاحبه کردهاند؛ چرا که ارکستری از ترکیب ۴ کشور به وجود آورده و رنگ خاصی به صداها و سازها بخشیده که تقلیدی نیست.
حافظ در اجراهایش، نقطههای تلاقی فرهنگ غرب و شرق را تقویت کرده؛ مثلا به نوازنده غربی نمیگوید بیا ایرانی بزن، هرکس در حوزه تخصص خودش کار میکند اما نقطه تلاقی فرهنگها برجسته شده و تصمیم دارد بعد از اتمام تحصیلاتاش به ایران برگردد و ارکستری در دست بگیرد و کار کند. دانش حافظ حلقه گمشدهای بود که من برای تکمیل آثارم به دنبال آن میگشتم؛ چون در رابطه با موسیقی کلاسیک تحصیلات آکادمیک نداشتم. با این وصف، در رابطه با موسیقی شناخت داشتم.
رشته موسیقی کلاسیک بسیار سخت و گسترده است. من از ۲۰ سال پیش به آهنگسازان معروفی که برای همه شناخته شدهاند گفتهام بیایید روی شاهنامه کار کنیم اما نشده! یا دلم میخواسته برنامههایی از نظر ارکستراسیون یا سازبندی انجام شود که نشده! چون متخصصی میخواست که با فرهنگ موسیقی غربی آشنا باشد. الان حافظ تمام این جاهای خالی را برایم پر میکند. پروژه مولوی را در دست داشتیم که ۴ سال طول کشیده و سال دیگر تمام میشود و بعد هم به پروژه فردوسی خواهیم رسید که به یاری خدا، به همراه پسرم حافظ آن را پی خواهم گرفت.
منبع: همشهری آنلاین/مریم نوابینژاد
سهشنبه ۴ دی ۱۳۸۶
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰